نامه یه دختر نوجوون به صادق صبا
آقا صادق سلام!
اون روزی که اومدی تو مجلس ختم بابام شرکت کردی یادته بم گفتی میدونی چرا بابات رفت جبهه و بعدشم شیمیایی شد و بالاخره هم شهید شد؟ منم بت گفتم آره میدونم! ولی اون روز همینکه اومدم بهت بگم تلفن همراهت زنگ زد و تو هم دیگه فراموش کردی بیآی پیشم تا جوابتو بدم بخاطر همین برات این نامه رو نوشتم تا همه بدونن که توی دلم چی میگذره و چه جوری فکر میکنم میخام از طرف همه دختر پسرای مث من، به همه باباهای شهید بگم که ما اگه خدا بخاد راهشونو ادامه میدیم. راستی میخام این نامه رو توی وبلاگت بذاری تا اگه یه وقت کسی نظری داشت برام بنویسه و بفرسته
خیلی ممنون کوثر حسینی 13 ساله از تهران
بنام خدای همه آدمای خوب
بیست و هشت سال پیش یه بزرگمرد از نسل خورشید مکه اومد تا آدمای سرزمین خودشو از سیاهی دیوای شبی که از نور بدشون می اومد نجات بده
اون اومد مثل همه خوبیا خیلی جذاب و دوست داشتنی!
اون اومد مثل پیامبرا با حرفا و کارای خدایی!
ولی میدونید؟
وقتی اون اومد دیوای شب خیلی ترسیدن؛ بخاطر همین دست به کار شدن تا به جنگ خورشید برن
یه جنگ بزرگ بین حق و باطل
ولی دیوا نمی دونستن که خدا و جوونای خدایی، روح خدا رو نمی ذارن در مقابل دشمناش تنها بمونه
جنگ که شروع شد یه طرف رنگ خدا بود و طرف دیگه آبرنگ شیطون.
شیطون پرستا خیلی چیزها رو داشتن پول، تفنگ وآدمای خود فروخته؛ از مردن هم خیلی میترسیدن
ولی همه چیز نداشتن یعنی خدا رو
برعکس، خدا پرستا با وجود عده ی کم شون ولی متحد، با ایمان و از خود گذشته بودن؛ حاضرم بودن زندگیشونو، مالشونو مخصوصاً خونشونو در راه خدا تقدیم کنن
فرق لشکر خدا با لشکرآی شیطون هم همینه که لشکرآی تاریکی دست به همه کاری میزنن تا توی دنیا راحتر باشن اما لشکر نور فقط به وظیفه شون عمل میکنن تا توی آخرت راحت باشن و خدا هم ازشون راضی باشه
همین فرق بزرگه که کافرا فکر میکنن با مردن همه چیز تموم میشه ولی مومنا یقین دارن که مردن در راه خدا یه تولد دوباره دیگه است، اول یه زندگی ابدی؛ بخاطر همین خدا اسم مردن یا کشته شدن در راه خودشو گذاشته شهادت!!
میدونید شهادت چیه، شهدا کیا هستن و شهید به کی میگن؟
هرکی یه جواب میده!
خودم که میگم شهادت یعنی پدر توی خونه برای همیشه جاش خالی باشه دیگه کسی نباشه که بگه دخترم پسرم یعنی من دیگه باید فقط توی خوابام با بابام درد دل کنم و توی فکرم مشکلاتمو بهش بگم و ازش کمک بگیرم؛ راستی من چند بار به بابام گفتم که از توی خوابم یبار فقط یبار؛ بیا با هم بریم مدرسه، با هم راه بریم تا به دوستام بگم منم یه بابای خوب دارم مثل شماها
بابام به من میگه: من همیشه زیادتر از اون وقتا، هرجا که میری باهات میام وکمکت میکنم و نمی ذارم احساس تنهایی کنی، تا حالا هر چی گفته راست گفته به قولاشم عمل کرده ولی من چکار کنم میخام اون از پیشم نره خیلی دوسش دارم گریه ام براش کردم ولی اون اشکامو پاک کرده و گفته دخترم شما نباید گریه کنید تا یه وقت دشمنای من و تو خوشحال بشن.
مامانم منو همیشه آروم میکنه میگه دخترم، شهادت یعنی رسیدن به مقام نزدیکی به خدا، یعنی زنده شدن برای بودن همیشگی.
مامانم میگه چون قلب ما آدما خیلی کوچیکه بخاطر همین نمی تونیم این حرفای بزرگو بفهمیم برای همین بعضی از آدمای خیلی خوب، قلب کوچیکشونو میدن به خدا تا بزرگ بشن و برسن به نزدیکای خودخدا.
مامانم میگه آدامای خوب، یه بابای دیگه هم دارن که بعداً با اجازه خدا میاد و با دشمنای خدا میجنگه مامانم میگه اسم اون امام زمانه.
مامانم میگه اگه اون بیاد همه باباهایی که شهید شدن باهاش میان تا کمکش کنن و نذارن تنها باشه
مامانم میگه تا می تونی فقط برای اومدن اون دعا کن که اگه اون بیاد دیگه هیچکی یتیم نمی مونه و همه دنیا همون جوری میشه که شهدا دوست داشتن
مامانم میگه اون همیشه توی دنیا یه جانشین داره که فعلاً تا وقتی امام زمان بیاد اون پدر همه بچه های شهدا است!
مامانم میگه اونم از نسل خورشید مکه است برای همین منم اونو خیلی دوست دارم عکسشم همیشه همرامه خیلی نورانیه اسمش سید علی خامنه اییه، صلوات
سلام به اونایی که دنبال راه درستن